در انتظار آمدنت شاعر شده ام ، هی شعر می کارم و بغض درو می کنم
ذائقه ام پیر شده ! 20 سالگی ام طعم 50 سالگی دارد
به انتهای بودنم رسیده ام : اما اشک نمی ریزم ، پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند
گاهی وقتها مجبوری احمق باشی !
روی کاغذ می نویسم :
دستهای تو......
و روی آن دست می کشم
هوای مردن بیخ گوش من است .....!
همانجایی که روزی رد نفسهای تو بود !
این روزا باید مثل کلاغ باشی ، باید عادت کنی بدون اینکه دوستت داشته باشند زندگی کنی
روی کفنم بنویسید موریانه ها ، زهر مارتان
این جسم که می خورید پر از حسرت شیرین بود
آستین خیالم چه نخ نما شده است !
بس که هر روز چشمانم را از رویای تو پاک می کنم .....
شعرهایم را که می خوانم یا بوی تورا می دهند یا بوی غم!!